محل تبلیغات شما

صدای سکوت من



هر دختری مرزهایی دارد
برای دست هایش
برای موج موهایش
برای قلبش
و اگر مرزهایش را برای كسی بشكند
و اگر از مرزهایش عبور كنی
باید مرد باشی
باید پای تمام جمله ها و رفتارهایت باشی
قصه ی زنده به گور كردن دختر ها را شنیده ای؟
دختر ها خود را از درون زنده به گور میكنند

 


دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت. 
باشوهرش آمده بود. 
وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. 
تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت. 
وقتی رفتند 
هرکسی چیزی گفت
یکی گفت زن ذلیل
یکی گفت لوس، 
یکی چندشش شده بود 
و دیگری حالش بهم خورده بود!


یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت. 
خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن. 
زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.
اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد.
همه چیز عادی بنظر آمد

و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق.

هیچ وقت ادمهای کم حرف را دوست نداشتم و همیشه از ارتباط داشتن با این ادمها پرهیز میکردم 
دوستشان نداشتم چون نمیتوانستم از افکار و احساساتشان سر دراورم 
سالها بعد که بزرگتر شدم دلم کشف کردن این ادمها را می خواست 
سعی کردم نزدیکشان شوم دیگر برایم ترسناک و نا شناخته نبودند ،سعی کردم دوستشان داشته باشم ،امروز حس میکنم توانستم بشناسمشان.
آدمهای کم حرف از اول اینطور نبودند 

یک روزی یک اتفاقی یا حضور ادمهایی باعث تحولشان شد که به یکباره سکوت کردند ؛ به یک باره کم حرف شدند 
تمام هیجان و شور زندگیشان به یک باره رفت 
حالا مدتهاست من هم کم حرف شدم !

مدتهاست در جواب خیلی ها سکوت میکنم 
مدتهاست یاد گرفتم میتوانم جواب سوالهای همیشه سوال دیگران را ندهم 
میتوانم خیلی وقتها جای نوشتن چندین چند سطر سه نقطه پر حرف بگذارم .
مدتهاست یاد گرفته ام مسئول افکار دیگران نباشم،
سکوت ،کم حرفی و بی تفاوتی انقدر ها که از بیرون به نظر می اید بد نیست

هیشکی هم سر نمیزنه



عکس و تصویر #عکس_نوشته

گاهی وجودِ آدم لبریزِ دلتنگی میشود ،طوری که قطره ی اشکی میشود و از چشمانت سر میخورد پایین.!
اما از آنجا که دلتنگی خرابی های زیادی در روحیات آدم به وجود می آورد باید درِ قلبت را ببندی و کلیدش را پرت کنی به دور دست ها و بگذاری که عقلت بتازد!
گاهی لازم است دلتنگی را قورت بدهی و چشمانت را به روی خواسته ها و علایقت ببندی!
آدم است دیگر میرود ابراز میکند و جوابی میگیرد که یک عمر درگیر کلمه ی غم انگیزِ " ای کاش" میشود."
که ای کاش جلودارِ این دلِ صاحِب مرده بودم و جوابی سرد تر از یخ های سیبری کوبیده نمیشد به احساسم!
باید قبول کرد که همیشه قرار نیست دل به دل راه داشته باشد!
باید قبول کرد که اینچنین قرار دادی در زندگی وجود ندارد که هر که را پرستیدی او هم بپرستد تو را.!
گاهی باید سکوت کنی و نم نمک یاد بگیری که بعضی چیزها،بعضی آدم ها،برای تو ساخته نشده اند!



khengoolestan_axs

خانمم همیشه میگفت دوستت دارم
من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم

از همان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند
همیشه شیطنت داشت

ابراز علاقه اش هم که نگوآنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم

مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟

یک شب کلافه بود ، یا دلش میخواست حرف بزند ، میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم

من برای فرار از حرف گفتم : میبینی که وقت ندارم ، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کَنه به من میچسبی

گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی
این را که گفت از کوره در رفتم
گفتم خداکنه تا صبح نباشی
بی اختیار این حرف را زدم

این را که گفتم خشکش زد ، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست

بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم ، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت ، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد
نفس عمیقی کشید و خوابیدیم
آن شب خوابم عمیق بود ، اصلا بیدار نشدم

►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام

هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام
گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را

مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد !!؟

همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود

شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ، نه

شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم ، اما طبق معمول وقتش را نداشتم

بعدها کارهایم رو براه شد ، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت

من اما…آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت

بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم ، کشوی کنار تخت را باز کردم ،یک نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد

خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی ، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم
آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد

حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد
حالا فهمیدم ، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

باید بیشتر مواظب حرفها بود گاهی زود دیر میشود

پ ن: خیلی حساسن با اونا مث یه مرد رفتار کنین چرا که نر زیاده و مرد کم


آخرین جستجو ها

عرفانی اخلاقی اجتماعی تربیتی آموزشی کمپانی آموزش طراحی Nicole's game سرتختگاه گوران junotoder فرزانگانیا زومتک insedgiree وبسایت هواداران مجتبی فارس|mojtabafars|m.Far3|فارس|مجتبی|مجتبی فارس|mojtaba|hars|far3 maloosak1579