محل تبلیغات شما

دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت. 
باشوهرش آمده بود. 
وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. 
تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت. 
وقتی رفتند 
هرکسی چیزی گفت
یکی گفت زن ذلیل
یکی گفت لوس، 
یکی چندشش شده بود 
و دیگری حالش بهم خورده بود!


یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت. 
خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن. 
زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.
اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد.
همه چیز عادی بنظر آمد

و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق.

عکس و تصویر ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ ڀُۺتـ✫ـے  <p><a href=هر دختری مرزهایی دارد

عادت به ندیدن عشق داریم تا..

حالمان داشت خوب میشد

بخیه ,زدن ,دستش ,روی ,آنقدر ,تخت ,بخیه زدن ,دستش را ,حالش بهم ,کرد و ,من کنارش

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

chantberpangra موقوفه سرای خان کهنه (بازارطلافروشان یزد) مهدِل عقیق Manuel's style باغچه ی شعر وبلاگ نمایندگی میرداماد gadfupadi ℳƴ ℓovɛ parsa ocuvchodi